معشوق در فکر عاشق پاک است
جامی ،آن قدر عشقِ پاک را بالا می داند که عاشق ،
توانایی دیدار معشوق را ندارد مگر با آغوش
جانش :
تنها ز کجا می رسی ای سروِ قباپوش
دردا که تو می آیی و من می روم از هوش
من ، لذّت دیدار چه دانم که هنوزت
از دور ندیده ، فِتَم آشفته و مدهوش
هر چند برون نیستی از خاطر تنگم
پیش آی که چون جان کشمت تنگ در آغوش
در گوش تو ، یک نکته ز بختِ سیه ما
گفتن که تواند مگر آن خال بناگوش
گویم سخنی با تو اگر چند که گردد
بر طبعِ لطیف تو همین لحظه فراموش
خواهی که خداوند جهان پاس تو دارد
زنهار که در پاس دل خسته دلان کوش
جامی ز خرابات ، غرض باده عشق است
خواهی ز سبو در کش و خواهی ز قدح نوش
جامی
یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۹ | 12:27