درایت در دشمنی و دوستی۔۔۔
دل بر تو نَهَم، زنم بداندیشان را
وز تو نبرم ستیزهٔ ایشان را
گر عمر مرا در سر کار تو شود
عهد تو به میراث دهم خویشان را
فخرالدین عراقی
درایت در دشمنی و دوستی۔۔۔
دل بر تو نَهَم، زنم بداندیشان را
وز تو نبرم ستیزهٔ ایشان را
گر عمر مرا در سر کار تو شود
عهد تو به میراث دهم خویشان را
فخرالدین عراقی
دشمنی ها، چه شخصی و چه اجتماعی، را باید کنار گذاشت۔ شادی و مستی، گوهر نایاب جهان است نه ملکی و ثروتی و قدرتی، چون آنها که ظاهرا قدرت و ملک و خوشی دارند، دلشان از غم های دیگر، مثل حریص بودن و رقابت ها و کینه ها و۔۔۔ پر است۔
یک جرعه مِیِ کهن، ز ملکی نو بِه
وز هرچه نه مِی طریق بیرون شو بِه
در دست به از تخت فریدون صد بار
خشتِ سرِ خم ز ملک کیخسرو بِه
خیام
دیار یار اینجاست ، ای عاشق مست ! جز معشوق جهان، چه پناهی هست؟
هر نوع زیبایی، لذت بخش است، این معشوق است که خودِ زیبایی است پس لذت عشق او ، غیر قابل وصف است
دوش ای جوان، مِی خوردهای، چشمت گواهی میدهد
باری، حریفی جو که او مستور دارد راز را
روی خوش و آواز خوش، دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود! محبوب خوشآواز را
سعدی
آفرین به محبت، مرحبا به عشق
مرحبا ( به فارسی: آفرین ) و مرحبا ( به عربی: خوش آمدی ) ای پیام آور دوست، ای هر نشانه لطف و امید، ای جانبخش و زندگی آور۔۔۔
آفرین که تلخ هایت هم شیرین است، سختی هایت هم راحتی را می آورد، درمان از بی درمانی و آرامش از بی آرام بودن است که می آید در تو ای قشنگ۔۔۔
این است جهان عشق و خوبی، چه زیباست این دنیا و چه زشت است دنیای ظلم و ظالم۔
دنیای ستم و ستمکار نمی ماند که چیزی جز نابودی ندارد ۔دنیای محبت است همراه زندگی ها۔
مرحبا ای پیکِ مشتاقان ، بده پیغامِ دوست
تا کُنم جان از سرِ رغبت فدای نامِ دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشقِ شِکَّر و بادامِ دوست
زلفِ او دام است و خالش دانهٔ آن دام و من
بر امیدِ دانهای افتادهام در دامِ دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبحِ روزِ حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جامِ دوست
بس نگویم شِمِّهای از شرحِ شوقِ خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرامِ دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کـآن مشرف گردد از اَقدامِ دوست
میل من سویِ وصال و قصد او سویِ فراق
تَرکِ کامِ خود گرفتم تا برآید کامِ دوست
حافظ اندر دَردِ او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد دَردِ بیآرامِ دوست
حافظ
دانش دلبری، دلداده را مجذوب دلبری می کند که " عشق " هم هدیه او هست۔ دنیای ستم و ستمکار، فاصله زیادی با این دنیای زیبا دارد ، پس ظلم حذف است چون جهان با عشق زنده است نه با ستم
بگفتم عذر با دلبر که بیگه بود و ترسیدم
جوابم داد کای زیرک پگاهت نیز هم دیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را به لطف خود پسندیدم
بگفتم گرچه شد تقصیر دل هرگز نگردیدهست
بگفت آن را هم از من دان که من از دل نگردیدم
بگفتم هجر خونم خورد بشنو آه مهجوران
بگفت آن دام لطف ماست کاندر پات پیچیدم
چو یوسف کابن یامین را به مکر از دشمنان بستد
تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم
بگفتم روز بیگاه است و بس ره دور گفتا رو
به من بنگر به ره منگر که من ره را نوردیدم
به گاه و بیگه عالم چه باشد پیش این قدرت
که من اسرار پنهان را بر این اسباب نبریدم
اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی
نیابد سر لطف ما مگر آن جان که بگزیدم
مولانا
صبا مژده ای بیاور
ای بشارت دهنده، بشارتی بده و نشاطی برآور
برای عاشق خالص، ترنّمی بیاور،
برای مظلوم عدالت خواه، نه تظاهری بلکه حقیقتی برآور و تو
باش برایش یاور
صبا اگر گذری اُفتَدَت به کشور دوست
بیار نَفحِهای از گیسوی مُعَنبَر دوست
به جانِ او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سویِ من آری پیامی از برِ دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برایِ دیده بیاور غباری از درِ دوست
منِ گدا و تمنایِ وصلِ او هیهات
مگر به خواب ببینم خیالِ منظرِ دوست
دل صِنوبَریَم همچو بید لرزان است
ز حسرتِ قد و بالای چون صنوبرِ دوست
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سرِ دوست
چه باشد ار شود از بندِ غم دلش آزاد
چو هست حافظِ مسکین غلام و چاکر دوست
حافظ
قسمتی از صفحه ۱۰۱ از کتاب ذات عشق نقل می شود:
( شرح: خیانت بزرگ اینطور جلوه گر است که ظلم، بوده و هست و خواهد بود، ولی عدل باوفا در حال رسیدن است۔
فرشته عدل از کویر ظلم برمی خیزد ۔ وقتی عشق و محبت نباشند و خشونت و ستم و خیانت و۔۔۔ جولان دهند، جنون پخش می شود۔ عقلی و درایتی نیست پس عاملان ستم نیز قربانی می شوند۔ روزگار، سند این جریان بوده و باشد ):
نباشد عشق، دنیا پر جنون است
و هر ظالم و خائن هم زبون است
ببین این سال ها اسناد هر چیز
کویر ظلم در سیلاب خون است
از: کتاب ذات عشق
پدید آورنده: دکتر محمد مهدی بخارائی
زیبا و دلرباست دلبر، به قدری که علاوه بر جسم، روح و جان را نیز جذب می کند
دانم که دلم به مهرِ تو خرسندست
اندازه مهرِ تو ندانم چندست
رخسار تو دلگشا و لب، دلبندست
گفتارِ خوشِ تو روح را پیوندست
فرخی سیستانی
عاشق این معشوق جهان، هر لحظه را در عشقش می گذراند و به دنبال دلیل نمی گردد۔ کاملا جذب معشوق می شود به طوری که "خود" یا "ایگو" از بین می رود۔ فقط این معشوق است که می ماند۔
طالب، آن باشد که جانش هر نَفَس
تشنهتر باشد ولیکن بی سبب
نه سبب نه علتش باشد پدید
نه بُوَد از خود، نه از غیرش نسب
چون نباشد او، صفت چون باشدش
خود، همه او هست، کاری بوالعجب
عطار
هر جامعه ای و هر کشوری، به دلایل مختلف و به صورت های گوناگون، پیوسته در درد و رنج است۔ همه به این منجی، نیاز دارند
( قسمتی از این غزل، اینجا نقل می شود: )
هر جامعه ای، مدام درد است
آلوده هوا، غبار و گرد است
گویا که بشر، به فکر خود نیست
بی جان شده، باز در نبرد است
منجی که نوشته در همین جاست
اینگونه غریبه شد و طرد است
انسان شده بی خبر از این ذات
گرمای وفا نمانده سرد است
هر کشور این جهان، اسیر است
اموال، خدای زن و مرد است ۔۔۔
از: کتاب طبیعت موجود، صفحه ۳۹۵
اثر: دکتر محمد مهدی بخارائی
世界
国家
Мир
نوشته است این را هر زمانه ای ، که همان ستمکاران که این حق کشی را انجام می دهند، در واقع، قصد جان خودشان را دارند۔ هر دورانی در تاریخ، همین است۔
آن ستم می رود و این عدل، حاکم می شود چون این، تنها راه نجات است
همان ظالم که هر حقّی ربوده
فقط ضعفِ خودش، پنهان نموده
به نزدِ عدل می آید به زاری
که جز این راه، درمانی نبوده
همین عدل است این را می نویسد
که ظالم، جز به خود، دشمن نبوده
به هر جا گوش کن تاریخِ دنیا
زمانه، این دو مصرع را شنوده
چه داده بی سبب سودا به خود راه
چه بی جا قصد جان خود نموده
از: کتاب طبیعت موجود، صفحه ۳۹۴
اثر: دکتر محمد مهدی بخارایی
шутка
لطیفه ایست عشق که در درون انسان پنهان است۔ لطف این لطیفه، این است که در حقیقت، به ظاهر و تبلیغات و نمایش و۔۔۔ مربوط نیست۔ بیشتر به زیبایی درونی مربوط است مثل هنر، محبت، همدلی، باوفایی و باصفایی و همصدایی
لطفِ این لطیفه عشق، همیاریست
وگرنه، تمام کار بشر، زاریست
لطیفه ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن، نه لبِ لعل و خط زنگاریست
جمال شخص، نه چشمست و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بارِ دلداریست
روندگان طریقت، به نیم جو نخرند
قبای آن کس که از هنر عاریست
هاتف، کسی که مشتاق وصال هدفش است را مخاطب قرار میدهد. اطمینان می دهد که دوران شب آتشین تنهایی، تمام می شود و وقت موعود می رسد. سپس با او همنوا می شود:
ای که مشتاق وصل دلبندی
صبر کن بر مفارقت چندی
باش آمادهٔ غم شب هجر
ای که در روز وصل خرسندی
بندگان را تفقدی فرمای
تو که بر خسروان خداوندی
تو بمانی به کام دل، گر مرد
در تمنایت آرزومندی
چشم بد دور از رخت که نزاد
مادر دهر چون تو فرزندی
رخشی بیداد تاختی چندان
که غبار مرا پراکندی
کی شدی هاتف این چنین رسوا
گر شنیدی ز ناصحی پندی
هاتف
آن وفادار پر از هوش و خِرَد یارم هست
این تماشای جمالش همه جا کارم هست
این چنین جلوه زیبای وفایش را کیست
بیند از جهل ولی پوچ و در انکارم هست
عشق و نفرت اگر از این غزلم می آید
اوست موجود و وجودش،من و دلدارم هست
نفرت از هر که نفهمید چنین ارزش را
عشق بر ذات وجودی که خریدارم هست
نفرت از عطرِ همین عشق شود پنهانی
یاورم اوست و یارم، گُل عطّارم هست
یک گلی باشد و از عشق شود زیبا سرخ
آن دلارای انارم دلِ گلنارم هست
عدل از یار من آید، برود هر ظلمی
حق بگیرم که طبیب دل بیمارم هست
شعر من را بکند نعره هر جای جهان
این نوشتار دلارا خودِ گفتارم هست
از: کتاب طبیعت موجود، صفحه۳۹۰
شاعر و پدید آورنده: دکتر محمد مهدی بخارائی
ا ولین شا عر زن پارسی ، رابعه بنت کعب قزداری میبا شد که همعصر شاعر و ا ستاد شهیر زبان دری رود کی بود و د ر نیمه اول قرن چهارم د ر بلخ حیات داشت ، پدر ا و که شخص فاضل و محترمی بود د ر دوره سلطنت سامانیان در سیستان ، بست ، قندهار و بلخ حکومت می کرد .
او در ا ثر توجه پد ر تعلیم خوبی ا خذ نموده ، و چون قریحه شعری دا شت ، شروع بسرود ن ا شعار شیرین نمود . عشقی که رابعه نسبت به یکی از غلا مان برادر خود در دل میپردازد ، بر سوز و شور اشعارش افزوده آن را به پایه تکامل رسانید . چون محبوب او غلا می بیش نبود و بنا بر رسومات بی معنی ان عصر رابعه نمیتوانست امید وصال او را داشته باشد ، از زندگی و سعاد ت بکلی نا امید بوده ، یگانه تسلی خاطر حزین او سرود ن اشعار بود ، که در آن احسا سات سوزان و هیجان روحی خود را بیان مینمود.
یک نمونه از غزل های رابعه:
الا ای با د شبگیری پیام من به دلبر بر
بگو آن ماه خوبان را که جان باد ل برابر بر
۔۔۔
تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم بتابد بر
غم عشقت نه بس باشد جفا بنها دی از بربر
تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی ززلفت برفتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر
ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبو ل دارم
که هرگز سود نکند کس بمعشوق ستمگر بر
اگر خواهی که خوبانرا بروری خود به عجز آری
یکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر بر
۔۔۔
مدارای ( بنت کعب ) اندوه که یار از تو جدا ماند
رسن گرچه دراز آید گذ ردارد به چنبر بر
برای پیروزی نهایی، باید همه تلاش کنیم۔
وصال به آن عدالت، هیچ ربطی به جار و جنجال امروزی ندارد۔
بیا ای دوست، با هم یکی باشیم و از نتایجش لذت ببریم:
عدل، راهی هست و باید کرد طی
جار و جنجال است " حالا " ، " کی " و " کِی "
پس بیا با ما یکی باش از وفا
رد شود گرمای تیر از برف دی
هست بیرون، پوچ و جنجالی، بیا
با فداکاری بکن این راه طی
کتاب ذات عشق، قسمتی از صفحه ۲۳
شاعر و پدید آورنده: دکتر محمد مهدی بخارائی
معشوق، در هر چیز و هر کسی است۔ جام جم یا جام جهان بین( که تمثیل است؛ جامی که جمشید در آن، جهان را می دید)، در درون همه است و حکیم( عامل خلقت ) آن را از ابتدا در همه پخش کرده است۔ این وصال است که انسان را از شراب عشق، مست می کند و مشکلات را برطرف می کند۔خدا اینجاست و نیازی به جستجو در جای دیگری نیست، ولی حلّاج ها با گفتن این اسرار، دار را سربلند کردند۔ اگر این معشوق را روح القدس بنامیم، با کمک او، دیگران هم مسیحا می شوند ، یعنی آن معجزه موعود از همین نویسنده و هر خواننده اش برمیخیزد:
سالها دل طلبِ جامِ جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد
گوهری کز صدفِ کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگانِ لبِ دریا میکرد
مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مُغان بُردم دوش
کاو به تأییدِ نظر حلِّ معما میکرد
دیدمش خُرَّم و خندان قدحِ باده به دست
واندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جامِ جهانبین به تو کِی داد حکیم؟
گفت آن روز که این گنبدِ مینا میکرد
بیدلی در همهاحوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
اینهمه شعبدهٔ خویش که میکرد اینجا
سامری پیشِ عصا و یدِ بیضا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سرِ دار بلند
جُرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیضِ روحُالقُدُس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
گفتمش سلسلهٔ زلفِ بُتان از پیِ چیست
گفت حافظ گلهای از دلِ شیدا میکرد
حافظ
در واقع، هیچ جدایی وجود ندارد. همه چیز و هر کسی، این وجود یکتاست. این به معنی زندگیِ انفعالی نیست، بلکه به این مفهوم است که عدالت و ظلم هم فاصله ای ندارند پس مظلومان فقیر بر ظالمان ثروتمند، پیروز می شوند۔ این وجود یکتا؛ که می نویسد و می خواند و عمل می کند و۔۔۔ این یگانگی:
گرچه باشند آن دو زلف مشکبار از هم
جدا
نیستند اما به وقت گیر و دار از هم
جدا
مستی و مخموری از هم گرچه دور
افتادهاند
نیست در چشم تو مستی و خمار از هم
جدا
لرزد از بیم جدایی استخوانم
بند بند
هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم
جدا
نشأه و می را نماید با کمال
اتحاد
از نگاهی چشم شور روزگار از هم
جدا
یک دل صد پاره آید عارفان را در
نظر
گرچه باشد برگ برگ لالهزار از هم
جدا
سر به یک جا می گذارد این دو راه
مختلف
مینماید گر به صورت زلف یار از هم
جدا
متحد گردند با هم چشم چون بر هم
نهند
هست اگر جانهای روشن چون شرار از هم
جدا
از دل روشن، علایق را شود پیوند
سست
ماه میسازد کتان را پود و تار از هم
جدا
چند باشیم از حجاب عشق و استغنای
حُسن
در ته یک پیرهن، ما و نگار از هم
جدا؟
آشناییهای ظاهر پردهٔ بیگانگی
است
آب و روغن هست در یک جویبار از هم
جدا
غافلی از پشت و روی کار صائب ورنه
نیست
چون گل رعنا خزان و نوبهار از هم
جدا
صائب
درد انبوه تنها، دردی است که در دوران حافظ هم بوده است۔ این درد جامعه، با برطرف کردن عامل آن، رفع می شود۔ حافظ از این غم می گوید:
نی قصّه آن شمعِ چگل بتوان گفت
نی حالِ دلِ سوخته دل بتوان گفت
غم در دلِ تنگِ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غمِ دل بتوان گفت
حافظ، مسیر سخت عرفانی را به زیبایی بیان می کند، مسیری که به فنا شدن در معشوق و لذتش می رسد:
اول به وفا، مِیِ وصالم در داد
چون مست شدم، جام جفا را سر داد
پر آب دو دیده و پر از آتش دل
خاک ره او شدم به بادم بر داد
ضحاک، چنان ترسی را از خودش ایجاد کرده است که همه از نابود کردن او ناامید هستند۔این، یک ترس دروغی است۔ حقیقت، خود را نمایان می کند۔ فردوسی می گوید که فریدون، به قیام کاوه می پیوندد و اقشار مختلف مردم ایران و همه پارسی زبانان دلیر را با خودش همراه می کند و این طلسم شیطانی را نابود می کند۔ حق به صاحب حق می رسد۔
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش به آسمان بر فرازیده بود
فریدون ز بالا فرود آورید
که آن جز به نام جهاندار دید۔۔۔
همه بام و در مردم شهر بود
کسی کش جنگاوری بهر بود
همه در هوای فریدون بُدند
که از درد ضحاک پر خون بُدند
ز دیوارها خشت وز بام سنگ
به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ
ببارید چون ژاله ابر سیاه
پی ای را نبُد بر زمین جایگاه
به شهر اندرون هر که برنا بُدند
چه پیران که در جنگ دانا بُدند
سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند۔۔۔
از او، جان ضحاک چون خاک شد
جهان از بدی ها همه پاک شد
ضحاک، مانند هر ستمکاری، از نتیجه ستم هایش می ترسد۔ عدالتی ظاهری را تبلیغ می کند تا همه از ترس، و یا فریب خوردن و مزدوری، تایید کنند که او عدالت پیشه است۔ این امر، باعث قیام ها در طول تاریخ شده است۔ فردوسی، با بیان قیام کاوه آهنگر، به زیبایی این حقیقت را بیان می کند۔ کاوه در حضور ضحاک و اطرافیان، فریاد می زند و از ستم ضحاک می خروشد۔ پس ضحاک، فرزند او را برای مارهایش نمی کشد ولی کاوه ، این ایرانی دلیر، این پارسی زبان شجاع، از امضا کردن اینکه ضحاک عدالت پیشه است، خودداری می کند۔ سپس به شهر می رود و قیامی را آغاز می کند با هر وسیله ای که در دست دارد:
خروشید و زد دست بر سر ز آه
که اینک منم کاوه دادخواه
یکی بی زیان مرد آهنگرم
ولی آتش آید همی بر سرم
اگر هفت کشور به شاهی تُراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
سپهبد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش کان سخن ها شنید
بدو باز دادند فرزند او
به خوبی بجستند پیوند او
بفرمود پس کاوه را رهنما
که باشد بر آن محضر اندر گوا
خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از این فنا۔۔۔
بپویید کاین مهتر، اهریمن است
جهان آفرین را به دل دشمن است
همی رفت پیش اندرون مرد گرد
جهانی بر او انجمن شد نه خرد
ضحاک، جوانان را می کشد تا دردهایش را درمان کند۔ دردهایی که در واقع همان پلیدی های او هستند، ولی حقیقت همیشگی این است که وقتی ستم از حد می گذرد، در بین اطرافیان ستمگر هم اختلاف می افتد۔ فردوسی، با این تمثیل، این حقیقت را بیان می کند که دو نفر از ایرانیان و پارسی زبانان، آشپز پادشاه شدند تا یک نفر را هر روز آزاد کنند چون ضحاک، روزی دو جوان را می کشت تا مغز آنها را به عنوان غذا به مارهای روی دوشش بدهد۔ این افراد آزاد شده، فرار می کنند و در آینده نزدیک، باعث نابودی ضحاک می شوند:
چنان بُد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر، چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان او
همی ساختی راه درمان او
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بُد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
و زان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
و زان پس یکی چارهای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن
از آن روزبانان مردمکشان
گرفته دو مرد جوان را کشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جز این چارهای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
تو را از جهان دشت و کوه است بهر۔۔۔
از این گونه هر ماهیان سیجوان
از ایشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد از ایشان دویست
بر آن سان که نشناختندی که کیست۔۔۔
پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بُد که چون میبدش آرزوی
ضحاک طمعکار، جانشین پدرش می شود
ولی قدرت طلبی و انحصارطلبی، او را تبدیل به یک خونخوار ستمکار می کند۔ تمام پلیدی های یک ستمکاری که قدرت ظاهری دارد، در او نمایان می شود۔ فردوسی، این را به مار تشبیه کرده است، به اینگونه که شیطان ( نماد پلیدی های بشر ) به صورت یک آشپز ( خوالیگر ) ظاهر می شود و بهترین غذاها را درست می کند و در مقابل، درخواست می کند که بر شانه های ضحاک، بوسه بزند۔ از محل این بوسه ها، دو مار بیرون می آیند:
بدو گفت اگر شاه را در خورم
یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک، بنواختش
ز بهر خورش، جایگه ساختش۔۔۔
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای
خورشگر بیاورد یک یک به جای۔۔۔
خورشگر بدو گفت کای رهنما
همیشه بِزی شاد و فرمانروا
یکی حاجتم هست به تو نیکخواه
وگرچه مرا نیست این جایگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوی
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی
ببوسید و شد در زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو کتفش برست
غمی گشت و از هر سوی چاره جست
ضحاک، ریشه عربی داشت هرچند به زبان فارسی سخن می گفت۔ او جانشین پدرش شد۔ اینگونه این کار انجام شد که شیطان او را وسوسه کرد تا پدرش " مرداس " را بکشد۔ منظور از شیطان، پلیدی های انسان است که در اینجا، به معنای طمع شدید ضحاک است:
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار۔۔۔
که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود۔۔۔
پسر بُد مراین پاکدل را یکی
کش از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود۔۔۔
چنان بُد که ابلیس روزی پگاه
بیامد بسان یکی نیکخواه
دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست
جوان نیکدل گشت فرمانش کرد
چنان چون بفرمود سوگند خورد
که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هر چه گویی سخن
بدو گفت جز تو کسی کدخدای
چه باید همی با تو اندر سرای
چه باید پدرکش پسر چون تو بود
یکی پندت را من بیاید شنود
زمانه برین خواجهٔ سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد
بگیر این سر مایهور جاه او
ترا زیبد اندر جهان گاه او
برین گفتهٔ من چو داری وفا
جهاندار باشی یکی پادشا
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگرگوی کین از در کار نیست
بدوگفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من
بماند به گردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
سر مرد تازی به دام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید۔۔۔
فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت جای پدر
یکتا بگوید از قوی بودن به ذات خود
منجی ما، جهان بخواهد هر نجات خود
در عمق بیکران، دل آن خالق یگانه است
موجود نیستم، وجودم با حیات خود
دکتر محمد مهدی بخارائی
اولین شاعر زن فارسی، رابعه بلخی است۔ حدود هزار سال پیش، در آزادی کامل، از عشق می سراید۔ به طور تقریبی، معاصر با رودکی است۔ بنیان شعر فارسی( که غنی ترین در جهان است ) توسط بزرگانی گذاشته شد که آزادی درونی و بیرونی داشتند و عشق و همچنین عرفان و روش زندگی را به زیبایی ثبت و پخش کردند۔ شعر زیر، نمونه ای از اشعار رابعه است:
عشــق او باز اندر آوردم به بند
کـــوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی کرانه نا پديد
کی توان کردن شنا ای هوشمند؟
عاشقی خواهی که تا پايان بری
پس ببايد سـاخت با هر ناپسند
زشت بايد ديد و انگاريد خـوب
زهر بايد خورد و پنداريد قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشيدن سخت تر گردد کمند
رابعه بلخی
( شرح: خیانت بزرگ اینطور جلوه گر است که ظلم، بوده و هست و خواهد بود، ولی عدل باوفا در حال رسیدن است۔
فرشته عدل از کویر ظلم برمی خیزد ۔ وقتی عشق و محبت نباشند و خشونت و ستم و خیانت و۔۔۔ جولان دهند، جنون پخش می شود۔ عقلی و درایتی نیست پس عاملان ستم نیز قربانی می شوند۔ روزگار، سند این جریان بوده و باشد ):
نباشد عشق، دنیا پر جنون است
و هر ظالم و خائن هم زبون است
ببین این سال ها اسناد هر چیز
کویر ظلم در سیلاب خون است
از: کتاب ذات عشق، صفحه ۱۰۱
پدید آورنده: دکتر محمد مهدی بخارائی
(گردش روزگار این چنین است که هر سال نو، سال کهنه خواهد شد و سال جدید دیگری خواهد آمد۔ پس باید هر لحظه را قدر بدانیم و لذت ببریم):
نو شده سالی که شود کهنه و پیر
آب گواراست و شود خشک کویر
قدر بدانیم اگر لحظه و حال
از گذرش خوب بریم لذّت سیر
از: کتاب ذات عشق، صفحه ۱۶۲
پدید آورنده: دکتر محمد مهدی بخارایی
( مسیر وصال معشوق را فقط می توان با عشق و خلوص طی کرد۔ باید ظلمت نفس را صادقانه پذیرفت و آن را با دروغ نپوشاند، دروغ هایی که در شکل مراسم، سنت ها، تعصب ها، و یا در قالب ادعا و غرور ظاهر می شوند۔ در این اخلاص است
که تاریکی، به روشنایی می انجامد: )
برسد هر شب تاریک به نور سحرش
که بماند آن به خودش ناب و منوّر، ثمرش
همه آن ظلمت نفسش چو پذیرفت به خود
ز جهان، نور بیامد که ببیند گهرش
از: کتاب عمق بیکران، صفحه ۲۲